براى چى مى نويسم؟

م.عاطف راد
atefrad@atefrad.org



اي بي سي دي برايم پيغام گذاشته بود:
- داستان هايتان را خواندم.خيلي بد و سطحي مي نويسيد.مي خواستم ازتان بپرسم: براي چي مي نويسيد!؟!؟!؟!؟...
و چندين وچند تا علامت سوًال و تعجب گذاشته بودآخر جمله اش.معلوم بود كه حسابي از نوشتن من كفري شده و شاكي است.شايد هم يك حس زشت او را وادار به اين كار كرده بود!الله اعلم!
جوابش را نوشتم و برايش فرستادم:
- براي اين مي نويسم كه به شما ياد بدهم چطوري نبايد نوشت!
بعد از اين كه جوابش را برايش پست كردم، رفتم توي فكر فرو:
- راستي براي چي مي نويسم؟
هر كس كه مي نويسد براي چيزي مي نويسد.آن نويسنده ي ناكام كه در ميانه ي عمر از دست اي بي سي دي هاي زمانه خودش را خلاص كرد، براي سايه اش مي نوشت تا خودش را به سايه اش بشناساند و چون سايه قوز كرده اش كه روي ديوار افتاده بود، همان خودش بود، پس براي خودش مي نوشت تا خودش را بشناسد و به خودش بشناساند.يعني نوشتن برايش چيزي شبيه روانكاوي يا روانشناسي بود.
آن ديگري كه از بنيانگزاران ضد رمان بود براي اين مي نوشت كه بفهمد براي چي دارد مي نويسد يا براي چي دوست دارد بنويسد.
يكي براي اين مي نويسد كه علت ذق ذق كردن زخم هاي روحش را بداند و بفهمد كه چرا قلب و ذهنش اينطور مجروح و ناسور است.
يكي براي اين مي نويسد كه مرهمي بگذارد روي زخم هاي جانش و دوايي براي دردهاي بي درمان روانش پيدا كند.
يكي براي اين مي نويسد كه براي دل دردمندش تسلاي خاطري پيدا كند،براي پرسش هاي بي جوابش پاسخي پيدا كند.
هر كس به علتي و براي رسيدن به مقصودي مي نويسد.
يكي براي اين مي نويسد كه به خيال خودش ديگران را نا اميد كند و از حركت كردن و پيش رفتن باز بدارد.
يكي براي اين مي نويسد كه اميد بيافريند و شوق حركت و پيش رفتن را در ديگران بر انگيزد.
يكي براي دل خودش مي نويسد، يكي براي دل ديگران مي نويسد.يكي براي اين مي نويسد كه حق را نا حق كند.يكي هم براي اين مي نويسد كه نگذارد حق نا حق شود.يكي براي نان در آوردن مي نويسد و از راه نوشتن نان مي خورد.يكي مي نويسد تا ديگران را به نان و آب برساند.يكي مي نويسد تا ثابت كند ماست سياه است، يكي مي نويسد و جز مي زند كه باور نكنيد، ماست به كي به كي قسم، سياه نيست، سفيد است.يكي مي نويسد تا خودش را به خودش يا ديگران ثابت كند يا به رخ اين و آن بكشد.
هر كس به دليلي و به خاطر چيزي مي نويسد.اما من كه به قول اي بي سي دي اينقدر بد و سطحي مي نويسم ،براي چي مي نويسم؟
اين سوًالي بود كه هيچ وقت از خودم نپرسيده بودم.و هر نويسنده اي بايد اين سوًال را روزي از خودش بپرسد، پيش از آن كه اي بي سي دي ها او را مورد بازخواست قرار دهند و با طعنه يا تحكم از او بپرسند كه :براي چي مي نويسيد؟!؟!... و جلو پرسششان چندين و چند علامت سوًال و تعجب بگذارند...
راستي من براي چي مي نوشتم؟
همان طور مي رفتم و مي رفتم و هي اين پرسش را از خودم مي پرسيدم:
- براي چي مي نويسي؟...براي چي مي نويسي؟... براي چي مي نويسي؟...

همانطور كه مي رفتم و مي رفتم رسيدم به يك محوطه ي وسيع كه پر بود از اشياء به درد نخور و خرت و پرت هاي دور ريخته شده و بي مصرف.آنجا پيرمردي را ديدم كه ميان اين اشياء مي گشت و چيزهاي به درد بخورش را جدا مي كرد و مي ريخت توي يك كيسه، و آنقدر با جديت و علاقه اين كار را انجام مي داد كه انگار دارد مهم ترين كار دنيا را انجام مي دهد.بعد يكباره چشمم افتاد به اي بي سي دي كه ايستاده بود گوشه اي و در حالي كه لبخند تمسخر آميزي به لب داشت،خطاب به پيرمرد مي گفت:
- يك سوًال ازت داشتم.تو كه جز آت و آشغال اينجا چيزي پيدا نمي كني، براي چي داري مي گردي!؟!؟!؟!؟
پيرمرد بدون آن كه توجهي به طعنه ي تمسخرآميز اي بي سي دي كند، به كاوش خودش ادامه داد.شايد هم آنقدر سرش گرم كارش بود كه اصلا حرف اي بي سي دي را نشنيد!
با خودم فكر كردم كه نوشتن شايد براي من هم در حكم كند و كاو اين پيرمرد باشد ميان اشياء به درد نخور و دور ريختني.با اين تفاوت كه او بين اشياء دور ريخته شده مي گردد،من بين كلمات و جملات ... و شايد كار نوشتن من هم يك جور گشتن و جستجو لا به لاي كلمات است تا از بين آن همه كلمه ي دستمالي شده ي از فرط تكرار چركمرده و رنگ و رو رفته كلماتي را پيدا كنم ترو تازه و با آن ها جملاتي بسازم اثر گذار، با طراوت و به درد بخور كه يك معناي تازه را برساند و يك انديشه يا حس يا عاطفه ي تازه ايجاد كند، و در موقع نياز به درد خودم يا كسي ديگر بخورد.

ياد داستاني افتادم كه مادر بزرگم در دوران بچگي برايم تعريف كرده بود و آنقدر اين داستان روي من در همان بچگي اثر گذاشته بود كه هيچ وقت فراموشش نكرده بودم.
داستان چنين بود:
در زمان هاي قديم در يك شهر دورافتاده يك رفتگر بود كه كارش تميز كردن بازار زرگر ها بود و گرد و خاك جلو مغازه هاي آن ها را مي رفت.اما بر خلاف همه ي رفتگر هاي ديگر، به جاي آن كه گرد و غبار هارا بريزد دور، يك كيسه ي بزرگ هميشه همراه داشت و گرد و خاك ها را مي ريخت توي آن و با خودش مي برد خانه. زرگر ها هميشه از اين كار او تعجب مي كردند و فكر مي كردند كه عقلش كم است يا مخش پاره سنگ برميدارد.
ويكيشان كه فضول تر از بقيه بود،مدام ازش با طعنه و به مسخره مي پرسيد:
-آخر اين آشغال ها چيست كه تو جمعشان مي كني؟ به چه درد مي خورد؟چه فايده اي دارند اين كثافت هاي آلوده؟
و رفتگر هميشه به زرگر جواب مي داد كه:
- اين كار را براي اين ميكنم كه به تو نشان بدهم چقدر كار بدي است و تو متنبه شوي، هيچ وقت اين كار زشت را نكني!
و بعد چنان قاه قاه مي خنديد كه زرگر هايي هم كه كمي شك داشتند، شكشان بر طرف مي شد و مطمئن مي شدند طرف ديوانه ي ديوانه است...
و بعد از چندين و چند سال كه رفتگر آن گرد و غبار ها را شست و ذرات طلايش را كم كم جمع كرد و روي هم ريخت، آنقدر زياد شد كه توانست با آن يك ستاره ي زرين درشت درست كند و يك روز آن ستاره ي درشت زرين را كه از طلاي ناب بود به سينه اش زد و به بازار زرگرها رفت.زرگرها كه چشمشان افتاد به رفتگر و ستاره ي زريني كه بر سينه اش مي درخشيد ، اول باورشان نشد آن چه را مي ديدند و فكر كردند كه ستاره قلب است و زرنما،ولي وقتي آن را محك زدند و عيارش را سنجيدند و ديدند زرناب است، انگار كه دارند خواب مي بينند، چشم هايشان را ماليدند و مات و مبهوت پرسيدند:
- اين طلاي ناب را از كجا آورده اي؟
و رفتگر قاه قاه خنديد و گفت:
-مگر نمي دانيد كه گنج را در دل ويرانه ها بايد جست... و زر تمام عيار را در دل گرد و غبار...
و با ستاره ي زرين بر سينه، با غرور و افتخار دوري در بازار زد و طبق معمول گرد و غبار هاي جلو مغازه ها را رفت و در كيسه اش ريخت و همراه برد،و رفت، در حالي كه زير لب به نجوا ميخواند:
-گنج در ويرانه جو، زر در غبار
روشني باشد نهان در شام تار...

هينطور با خودم مي رفتم و اين شعر را زمزمه مي كردم و توي فكر بودم.فكر مي كردم كه نويسندگي هم شايد يك چنين معنايي داشته باشد. كند و كاو كردن بدون خستگي و نااميدي توي گرد و غبار كلمات، خاطرات، نظرات، افكار و عقايد، حس ها و عاطفه ها ، به اميد پيدا كردن ذرات كوچك و نا ديدني زر خالص و بعد جمع كردن ، شستن و پالودن اين ذرات و زدودن و پيراستن آن ها از ناخالصي ها و ناسره ها و ساختن يك ستاره ي زرين از آن ها كه بر سياهي آسمان تنهايي برق بزند و درخشان تر از هر ستاره ي ديگر بدرخشد.
توي هر نگاه، توي هر لبخند يا توي هر قطره اشك، توي هر بوسه و توي هر كلام گفته و ناگفته ذره اي از اين زر ناب پنهان است، پنهان ميان كلي گرد و غبار و آلايه و پيرايه ،و نويسنده با نوشتنش اين ذره ها را با صبر و حوصله جمع آوري مي كند و از آنها مصالح گرانقدري براي كار هاي آينده اش مي سازد.پس شايد من هم براي اين مي نويسم كه با بردباري تا مي توانم از اين ذرات طلا جمع كنم و يك روزي ،دير يا زود، ستاره ي طلايي خودم را بسازم.كسي چه مي داند؟ شايد يك روز من هم يكي از اين ستاره ها روي سينه ام كه نه،توي قلبم داشته باشم!...

همين طور با خودم فكر مي كردم و مي رفتم و مي رفتم كه ناگهان به خودم آمدم و ديدم كه از شهر خارج شده ام و كنار صخره اي سنگي هستم. سرم را بلند كردم.صخره اي بود سر به فلك كشيده و تسخير ناپذير.و آن بالا ها ،در نيمه ي راه جواني را ديدم كه در حالي كه طناب كلفتي به كمر بسته بود در حال دست و پنجه كردن با صخره و صعود از آن بود. صعود دشوار بود و جوان لحظات دشواري را مي گذراند و هر دم بيم آن مي رفت كه سقوط كند و به پرتگاه بيفتد و در كام دره ي مرگ فرو رود، ولي جوان با آن كه به سختي و عرقريزان در نيمه راه مانده بود ولي نوميد نشده بود و در تكاپوي دائمي بود .هر دو گام كه به پايين مي لغزيد ،سه گام خود را با بد بختي بالا ميكشيد و به هر فلاكتي بود تعادلش را بر آن بلندي حفظ مي كرد.
و ناگهان آن پايين،بر دامنه ي كوه اي بي سي دي را ديدم كه ايستاده و دست ها را به كمر زده و با قيافه اي حق به جانب و طلبكارانه خطاب به جوان صخره نورد مي گويد:
- يك سوًال ازت داشتم...تو كه اينقدر بد و ناشيانه بالا مي روي، براي چي بالا مي روي!؟!؟!؟
خوشبختانه فاصله ي جوان از او چنان زياد بود و جوان چنان غرق در تلاش خودش بود كه صداي تمسخرآميز اي بي سي دي را نشنيد و بي توجه به حرف او به تقلاي خود ادامه داد،چه بيم آن مي رفت كه اگر آن صداي نوميد كننده را بشنود لحظه اي دستش بلرزد و تعادلش را از دست دهد و سرنگون شود.
خوشحال از اين بي توجهي جوان صخره پيما، به راه خود ادامه دادم و دوباره به فكر فرو رفتم و با خودم فكر كردم شايد نوشتن براي من هم مثل اين صخره نورد يك جور بالا رفتن از صخره هاي دسترس ناپذير زندگي باشد، شايد همان ريسماني باشد كه من چنگ زده ام به آن و به كمكش خودم را دارم بالا مي كشم و تقلا مي كنم كه خودم را محكم نگاه دارم وبه پايين نلغزم.ريسماني براي بالا رفتن و سقوط نكردن.

يادقصه اي ديگر از قصه هاي مادر بزرگم افتادم:
اين قصه را مادر بزرگم وقتي برايم تعريف كرد كه تازه رفته بودم كلاس اول دبستان و آخرهاي پاييز بود و مادر بزرگم داشت بافتني مي بافت و هي مي بافت و هي مي بافت و هي مي بافت و هيچ وقت هم خسته نمي شد.آنقدر بافت و بافت كه عاقبت حوصله ي من سر رفت و ازش پرسيدم:
- آخر مادر بزرگ! براي چي اينقدر مي بافي؟ خسته نمي شوي از اين همه بافتن!؟
(حتما اگر اي بي سي دي آنجا بود مي گفت:يك سوًال ازت داشتم. تو كه اينقدر بد و زشت مي بافي،اصلا براي چي مي بافي!؟!؟!؟...
خدا را صد هزار مرتبه شكر كه اي بي سي دي آنجا نبود و با اين حرفش دل مادر بزرگ مرا نشكست و او را نا اميد نكرد!)
مادر بزرگ به جاي اين كه جواب سوًال مرا بدهد،گفت:
- دوست داري برايت يك قصه بگويم؟
من كه عاشق قصه هاي مادر بزرگ بودم ، انگار خدا دنيا را به من داده باشد، با خوشحالي گفتم:
_ آره مادر بزرگ! دوست دارم.بگو.
و مادر بزرگ اين قصه را برايم تعريف كرد.
- در زمان هاي خيلي قديم توي يك شهر كوچك پير مردي بود كه هيچ كاري نداشت جز رسن تابي و طناب بافي و طناب كلفت و قطور و بي انتهايي را همينطور مي بافت و مي بافت و تمام عمرش به اين كار مي گذشت . هر كس هم ازش مي پرسيد :آخر اين طناب كلفت و دراز بد قواره ي زشت بي سر و ته را براي چي مي بافى ؟ مىخواهى با آن چكار كنى؟
جواب قانع كننده اى نمى داد و فقط مىگفت:
- يك روزى خودت خواهى فهميد...
و سال ها گذشت و هيچ كس نفهميد كه منظور پير مرد از آن رسن تابي بي حاصل چي است و چى توى سرش مي گذرد.
تا اين كه يك روز بلاى آسماني وحشتناكي نازل شد و ناگهان زمين دهان باز كرد و يك گودال خيلي خيلي عميق زير پاي مردم آن منطقه ايجاد كرد كه كلي از آدم ها را به كام خودش كشيد. آن هايى كه هنوز روي زمين بودند شيون واويلا مي كردند و عزيزانشان را صدا مي كردند.صداي داد و فرياد عزيزانشان از ته آن چاه عميق مي آمد كه فرياد مي زدند:
- كمك!...كمك!...
- به دادمان برسيد...داريم خفه مي شويم...
- نجاتمان بدهيد....
و صدا به سختي از ته آن چاه تاريك و سياه به بالا مي رسيد.هيچكس نمي دانست چكار بايد بكند و چطور بايد عزيزانش را نجات دهد.همه مستاًصل مانده بودند و فكرشان به جايي قد نمي داد.تا اين كه يك دفعه پيرمرد رسن تاب را ديدند كه با طناب بلندش دارد مي آيد.طناب را انداخته بود روي چرخ دستي و هن هن كنان داشت مي كشيد و آنقدر طناب كلفت و سنگين بود كه به تنهايي از پسش بر نميآمد.پيرمرد در حالي كه نفس نفس ميزد گفت:
- بيائيد كمك كنيد!
و چند تا از جوانها رفتند كمكش و چرخ را كشيدند،آوردند كنار چاه.بعد هم يك سر طناب را بستند به تنه ي يك درخت تناور گردو كه آن اطراف بود و سر ديگرش را انداختند توي چاه، و به وسيله ي آن فرو افتادگان توي چاه را بيرون كشيدند، و به اين ترتيب توانستند خيلي ها را كه هنوز زنده مانده بودند،نجات دهند و از ته چاه بكشند بالا.بعد پيرمرد رو كرد به آن هايي كه هميشه ازش مي پرسيدند كه اين طناب كلفت و دراز را براي چي مي بافد،و گفت :
- حالا فهميديد اين طناب دراز و بد قواره ي زشت و زمخت بي سر و ته را براي چي مي بافتم؟
با خودم فكر كردم:
- نوشتن هم شايد يك نوع عمل بافتن است.بافتن يك ريسمان دراز و كلفت براي روز مبادا، و نويسنده همان رسن تابي است كه هي مي تابد و هي مي تابد و هي مي بافد و هي مي بافد تا طناب دراز و كلفتي درست كند براي نجات خودش يا ديگران از چاه زندگي،براي وقتي كه يكي ، خودش يا ديگري ، سقوط كرده توي چاه سياه و تاريك بيچارگي يا نااميدي و هيچ راه نجاتي هم نيست، آن وقت اين طناب دراز بي قواره ي زشت و زمخت ممكن است كارساز باشد و يكي از راه هاي نجات،شايد هم تنها راه نجات.

نويسندگي را مي شود به خيلي چيزهاي ديگر هم تشبيه كرد.مثلا به يك قايق نجات توي توفان، به يك ستاره ي راهنما توي يك شب تاريك، به دو تا بال براي پرواز و پر كشيدن از قفس ها،به شعله ي آتش توي يك شب سرد، به يك غنچه ي نو شكفته در وسط زمستان ، به خيلي چيزهاي ديگر هم قابل تشبيه است.براي هر كدام از اين ها هم مي شود قصه اي از قصه هاي مادر بزرگ را حكايت كرد.
هر كس به دليلي از اين دليل هايي كه من گفتم،يا به هر دليل شخصي ديگر مي نويسد و براي نوشتن خودش دليلي دارد.
اما مي خواهي بداني من براي چي مي نويسم؟
من براي اين مي نويسم چون نمي توانم ننويسم.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30386< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي